-
سیاه قلم
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 14:51
-
یادگاری 2
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 14:50
-
یادگاری
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 14:47
-
آدم چی بگه والله
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 12:37
یه موقع هایی بعضی از این آدمای روان پریش بد جوری رو اعصاب آدم می رن ، آخه یکی بهشون بگه اینجا مگه محل ....... این همه جای دیگه برای الواتی و این کاراست. به وبلاگ شخصی مردم چی کاردارین؟ با احترام به همه حضار چند تا مسیج آمده بود که مجبور به دلیت شدم.البته می دونید تقصیراون بنده خدا هم نیست وقتی جایی نباشه که خودشون رو...
-
جوجوی دانشمند
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 12:17
این سوال کردن بچه ها که می دونین چه دنیایی داره ، وقتی هم که یاد بگیرن که سوال کنن دیگه دست بر نمی دارن، جوجوی من هم چند روزیه هی راه می ره و می پرسه " این چیه؟ " از فرش رو زمین گرفته تا بگیر برو بالا تا ماه تو آسمون. من هم میخوام مادری گری کنم و مثلا به تموم سوالاتش جواب بدم ولی خدایی کم میارم... ولی چه...
-
وروجک من
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 15:47
تابستان امسال هانا دیگه از آب و گل درومده و تازه معنی دریا رو فهمیده، یه چند ماهی هم هست که عشق شنا پیدا کرده وهر روز تو استخرش شنا می کنه، تا صبحا از خواب پا میشه دست مامان جونشو می گیره و میگه مامانون (مامان جون به تلفظ هانا) بریم شنا، مایو بپوشم، بازی کنم. خلاصه اینکه مثل ماهی شده و هر روزم عشق حموم و شامپو داره ،...
-
جونم ..... عزیزم
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 15:26
از اونجایی که دخمل من خیلی ناز داره تازگیا تیکه کلام جونم عزیزم رو زبونش افتاده، چند روز پیش یه مورچه رو تو حیاط می بینه و راه می افته دنبالش به جونم عزیزم گفتن، مورچه بی اعتنا به حرف اون راه خودش رو در پیش گرفته بود. هانا هی می گفت جونم عزیزم بیا بریم زیر پتو بخوابیم ، لالا بگم ولی مورچه اصلا گوشش به این حرفا نبود....
-
مادریم مبارک
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 14:44
تولد اونی که برترین و بزرگترین عنوان دنیا رو بهم دادن باید بگم 10 تیر 1387 منو می بره به بیمارستان لاله، شهرک غرب، خانم دکتر بهرخ فلک افلاکی، ساعت 8:30 صبح که با صدای خانم پرستاری که میگفت پاشو دختر خوشگلت رو ببین از حالت بیهوشی بیرون آمدم. توی اون لحظه بین زمین و آسمون بودم و نمی دونستم کجام. یه ذره به ذهنم فشار...
-
معروفیت تا چه حد!!!!!!
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 14:29
-
سلامی دوباره
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:06
یه سلام تازه بعد از مدتها این سلامم دیگه بوی گرما می ده اونم چه گرمایی که تا به حال تو ایران بی سابقه بوده. گرمایی که دلیل خوبی شد برای بعضی ها که کشور رو تعطیل کنن.... چقدر هوا گرمه وای ی ی ی ی هر دلیلی که بخوام بیارم که این مدت نبودم شاید توجیه کننده نباشه ولی باید بگم که درس و دانشگاه و خوردن به عید و خونه تکونی و...
-
عکسهای دنیای بازی
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 11:35
اینم چند تا عکس از دنیای بازی که قرار بود بزارم اینجا هانا در استخر توپ اینم همون عمو شهروزه که کاریکاتوره هانا رو می کشید. مشغول اسب سواری
-
کاریکاتور
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 15:16
این هفته گردش هانا خانم تو دنیای بازی صورت گرفت .علی رغم امتحانی که داشتم و اونم 2 تا در یک روز ، ولی سر رفتن حوصله هانا خانم امان از ما بریده بود . من هم که توی این شرایط، دیگه حال و حوصله درس خوندن پیدا نمی کنم بالاخره با بابای هانا خانم سوار ماشین شدیم تا بریم د د... ولی این گشت و گذار در خیابونها باعث شد که ما سر...
-
تمبر هانا
دوشنبه 21 دیماه سال 1388 15:23
یکی از اقدامات مدرن شرکت پست که اخیرا هم باب شده چاپ تمبر شخصیه که هانا خانم هم از این امر مستثنی نبود، بابا تکنولوژی و مدرنیزه شدن تا کجا ها میره ... جل الخالق ولی از شوخی گذشته، جالب بود... بد نبود. البته باید زحمت رفتن به شرکت پست مرکزی و یه مقدار هزینه پرداختشو بکشین. ولی یادتون باشه، که زحمت درست کردن عکسش رو به...
-
بغض مرده
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 13:56
روزای دلمردگیه، روزای بی حوصلگیه، هوا گرفته است.... هر جا رو نگاه می کنی انگار کسی می خواد یه چیزی بهت بگه ولی تو گلوش نگه داشته.. یه بغضی تو گلو مونده که برای اینکه تبدیل به خشم نشه باید قورتش بدی... لطفا هوای تازه بدید... می خوام نفس بکشم....
-
یلدا
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 14:25
چند ساعت بیشتر به آخر پاییز نمونده، جوجه هاتو شمردی!؟ توی سرمای این شب طولانی به فکر بی خانه مان هایی که چشم میزنند زودتر صبح بشه هم هستی ؟ یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت یلدایتان مبارک. محفل آریائی تان طلائی ، دلهایتان دریائی شادیهایتان یلدائی ، پیشاپیش...
-
پاپیون....
شنبه 28 آذرماه سال 1388 14:49
صبح جمعه ای که هانا زودتر از بقیه از خواب بیدار میشه و یواشکی تو اتاق دایی جونش عملیات سرچ را انجام میده و در آخر سر موفق به یافتن یک غنیمت جنگی بنام پاپیون که دایی جونش در عروسی دوستش (آقا بیژن و فلور خانم) درست شب قبل زده بودند که همگی نیز حضور داشتیم می شود. به چهره این سرباز خوابالو نگاه کنید..... در مقابل چشمان...
-
حال من بی تو....
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 11:34
وقتی دخترتون گرمایی باشه و وسط سرمای زمستون (گرچه هنوز زمستون نیومده) گیر بده که با تاپ بگرده، می گید من باید چه کار کنم؟ جوجوی من کشته منو با این گرمایی بودنش .تا لباسشو می خواهم عوض کنم حالا بدویید دنبالش که خانم هوس کرده کنار دریا باشه... چه میشه کرد دیگه... ماییم و این یه دونه ستاره که باید نازش رو بکشیم و بذاریم...
-
همه چی آرومه.....
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 10:26
مدتیه که سرم خیلی شلوغ شده... کار و شیطونیای هانا خانم از یک طرف ، درسای دانشگام از طرف دیگه... که همگی ارائه تحقیق دارن و من دارم دیوونه می شم که کدومشون و جمع و جور کنم... از سازمان مدیریت بگیر تا موسسه مطالعات و پژوهشهای اقتصادی و حتی کشاورزی که هرکدومشون یه طرف شهرن ... بازم خدا بابامو خیر بده که نصف کارای سازمان...
-
جشن کلاس بندی.....
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 14:13
البته این موضوع مربوط به یک ماه پیش میشه ولی نه که من خیلی خوش قولم و خیلیم سرم خلوته تازه باید اینجا رو آپدیت کنم. ولی باید بگم که این جشنه کلاس بندیه هانا خانم هست که یه موقع های اندکی که به مهد می رفت از کلاس شیرخوار راهی کلاس نوپای 1 شد. و خاطر نشان کنم که توی این کلاسه فقط یه روز حضور داشت. به هر حال روزی هم بود...
-
هانا در بیبی سنتر هفت رنگ
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 13:53
-
هانا و فیلش
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 19:07
هانا خانم در حال بازی کردن با فیل آوازخونش
-
چند تا عکس
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 19:00
هانا خانم قبل از رفتن به مهمانی خونه مادر جون اینا
-
کلاس نوپا
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 10:07
هانا خانم توی یه مدتی که پیش مامان اینا و مادرجون نبود، مهدکودک می رفت.این چند وقت پیش خاله سارا بود و توی اتاق شیرخوار به سر می برد . اینجا می گن اگه یک سال و دو ماهشون بشه باید برن کلاس نوپا ، جوجوی منم که راه افتاده ولی فکر میکنم واسه اونور خیلی کوچوله هنوزززززززز، مدیر مهد هم یک لیست بلند داده از پاستل و دفتر...
-
پستونک
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 12:07
دیروز هانا خانم رفته گشته پستونک زمان نوزادیشو که اصلا هم دهن نذاشته شاید حدودا 3 یا 4 روز دهن گذاشت از زیر تخت پیدا کرده و شروع کرده به خوردن . دیگه مگه ولش می کنه!!!!!!!!!! البته خیلی بهتر شده ها !!! ساکت شده و دیگه جیغ نمی زنه..... اینقدر هم دوستش داره که مواظب از دهنش نیفته.... قیافش با پستونک با مزه شده ... فکر...
-
کلمه های قصار
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 12:46
هانا خانم چند روزیه شروع کردن به کلمات قصار گفتن ، البته خودتون که می دونین این جملات چیه؟ جواب هانا رو به این سوالات ببینید: مامان هانا : هانا گاوه چی می گه؟ هانا: ما ما اووووو مامان هانا: هانا ببعی چی می گه: هانا: مع مع ( تازگیا ببعی ها به جای بع بع اینو می گن) مامان هانا: هانا جو جو چی می گه؟ هانا: دی دی ( توجه...
-
عکس های ۸ ماهگی هانا
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 11:53
یاد قدیما کردم ، تازه یادم اومد عکس های ۸ ماهگی هانا رو اینجا نذاشتم پس فردا بچم بزرگ شه چی میگه ؟ نمیگه مامانش فراموش کار شده ... فکر نکنین هنوز اینقدر کوچوله ها... دخترم واسه خودش خانمی شده الان...
-
اولین مسافرت هانا
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 15:55
یاد اولین مسافرت هانا افتادم (عید 1388- کیش) که چقدر توی راه و هواپیما اذیتمون کرد.بیچاره مسافرهای هواپیما. ولی چقدر با شعور بودن هیچ کس هیچی نگفت .من که از خجالت آب شده بودم ولی فکر کن تو آسمون و هوا بودم ، چه کار می تونستم بکنم؟ تازه بعد از رسیدن تو فرودگاه کیش یه خانم مسنی گفت بچم هوا تو گوشش رفته ،یه پولی از تو...
-
راه رفتن هانا
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 15:38
هانای من امروز ۲۳ مرداد ۸۸ بالاخره تونست رو پای خودش بایسته فکر کنین بالاخره انتظار به سر اومد و هانا خانوم تنبلیشو کنار گذاشت و استارت کارو زد .البته هنوز تلو تلو میره و یکم هم می ترسه ولی بازم خدا رو شکر
-
هانا کنار دریا (مرداد ۸۸)
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 15:18
بچم اینجا برنزه هم شده تا غروب داشت تو آب بازی می کرد ... قربونت برم مامانی که سوختی ولی خوشکل شدی شکل آنجلینا جولی شدی... عزیزمممممم اینم چند تا عکس دیگه از کنار دریا
-
مسافرت هانا به شمال (مرداد ۸۸ )
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 15:10
امروز بالاخره برناممونو جمع و جور کردیم با مرخصی و خلاصه این حرفا راهی شمال شدیم البته مامان جون و بابا جون و مامان جون دریا و پدر جون هم همراهیمومن کردند مسافرت با اینا خیلی خوش می گذره من که دوست دارم فکر کنم هانا هم دوست داره .صبح زود پا شدیمو راه افتادیم وسط را با مامان اینا قرار داشتیم پدر جون اینا با ما اومدند و...